سفارش تبلیغ
صبا ویژن

السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)
 
قالب وبلاگ

شهید سیدعبدالحسین دستغیب (1360 – 1292 شمسی) که آثار و منبرهایش، خصوصا در شیراز مخاطبان بسیاری داشته و دارد، هم در منابر و هم در آثار مکتوبش به وفور از قالب‌های داستانی استفاده می‌کرد. دستغیب مشخصا کتابی با عنوان «داستان‌های شگفت» دارد که مجموعه‌ای از داستان‌ها با مضامین دینی است.

یک روز مولایی غلامش را می‌فرستد بازار تا خرما و انجیر بگیرد. غلام وقتی می‌رود بازار، خرما را می‌گیرد ولی پیش خودش می‌گوید:« انجیر توی این گرما به چه درد می‌خورد؟ خرما و انجیر هردو گرمند.» خلاصه، انجیر را نمی‌خرد.

وقتی برمی‌گردد، مولا می‌پرسد «چه کار کردی؟»

می‌گوید «خرما را گرفتم دیگر. بَسِتان است.»

مولا غلام را می‌بندد به فلک و چوب و می‌گوید: «دفعه بعد، وقتی کاری به‌ات گفتم، عمل به احتیاط کن؛ یعنی اگر گفتم یک چیز بخر، تو باید سه چیز بخری. اگر گفتم دو چیز بخر، تو باید چهار چیز بخری. دوبل کن! این یعنی عمل به احتیاط.» غلام گفت «چشم! چشم! اطاعت! دیگر نزن!»

بعضی‌ها این‌جور نقل کرده‌اند که این مولا و غلام، روزی در مجلسی بودند. مولای دیگری به غلامش می‌گوید: «برو آب بیاور!» آن غلام می‌رود آب و شکر و لیمو می‌آورد و هر سه را می‌گذارد جلوی مولا. به‌اش می‌گویند «مولایت گفت بروی آب بیاوری. شکر و لیمو چیست دیگر؟»

می‌گوید: «من عمل به احتیاط کردم. گفتم الان مولا تشنه است، آب آوردم. بعد شاید بخواهد شربت بخورد، شکر هم آوردم. بعد شاید هم خواست لیمو چاشنیش کند.»

 توی راه با خودش فکر کرد، گفت مگر نه این‌که من باید عمل به احتیاط کنم؟‌ آمدیم و دکتر فایده نکرد و مولا مُرد. پس باید کفنش را هم آماده کنم. رفت بازار و از پول مولا، مقداری کفن خرید. باز پیش خودش گفت شاید موقعی که خواستند غسلش بدهند، سدر و کافور آماده نباشد. پس بهتر است آن‌ها را هم بخرم.

آن مولای اولی رو می‌کند به غلامش و می‌گوید: «دیدی؟ غلامِ خوب باید این‌جور باشدها. باید همیشه عمل به احتیاط کند. تمام حالات و محتملات را هم رعایت کند.»

خلاصه، گذشت تا یک روز جناب مولا مریض شد. به غلامش گفت « برو دکتر بردار بیاور!»

غلام گفت «چشم» و رفت دنبال دکتر. توی راه با خودش فکر کرد، گفت مگر نه این‌که من باید عمل به احتیاط کنم؟‌ آمدیم و دکتر فایده نکرد و مولا مُرد. پس باید کفنش را هم آماده کنم. رفت بازار و از پول مولا، مقداری کفن خرید. باز پیش خودش گفت شاید موقعی که خواستند غسلش بدهند، سدر و کافور آماده نباشد. پس بهتر است آن‌ها را هم بخرم. سدر و کافور هم خرید. خب، می‌خواست عمل به احتیاط کند دیگر. دوباره گفت شاید غسال‌باشی آن‌وقت آماده نباشد. توی راه درِ خانه غسال‌باشی را هم زد و گفت شما هم بیایید برویم.

همراهِ هم، کفن زیر بغلش، سدر و کافور در دستش، دکتر یک‌طرفش و غسال‌باشی هم طرف دیگر، با چنین وضعیتی برگشت پیش مولایش. همین که وارد منزل شدند، بوی کافور همه‌جا پیچید. بوی کافور را که می‌دانید. وای وای وای! آن ناخوشِ بدبخت گفت «چه خبره؟‌ این‌ها چیه؟»

غلام گفت: «هیچ قربان، خیالتان راحت باشد، کارها همه درست است. ‌عمل به احتیاط کردم. این از دکتر. اگر هم خوب نشدید و مُردید، این سِدرتان، این هم کافورتان. ‌ایشان هم جناب غسال‌باشی است. خلاصه، دیگر هیچ غصه‌ای نداشته باشید.»


[ جمعه 90/10/2 ] [ 12:8 عصر ] [ علیرضا مهدوی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 31
کل بازدیدها: 196126
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما AmmarName.ir