عکس امام خمینی را با سنجاق روی سینهاش زده بود و میگفت: «اصالتاً اهل ترکیه هستیم، پدرم سالها پیش به آلمان آمد و به همراه برادرانم در داروخانه و داروسازی کار میکنند» اما من عاشق ایران و انقلاب و امام هستم
وقتی بر سنگ مزار شهدای بهشت زهرا(س) مینگری، در بین شهیدان، سنگ مزارهایی به چشم میخورد که شهدای مهاجرند؛ شهدایی که ندای عدالتخواهی انقلاب اسلامی را در دورترین نقاط شنیدند و به امام خود لبیک گفتند؛ آنها با حضور در جبهههای جنگ تحمیلی در مصاف با دشمن بعثی به فیض رفیع شهادت رسیدند، شهید «حسینعلی محمدی» یکی از همین شهداست.
شهید «حسینعلی محمدی»
«درویش ازدمیر» را بچههای جهاد سازندگی خوب میشناسند، درویشی که به مکتب تشیع گروید و نامش را به «حسینعلی محمدی» تغییر داد و سپس در کربلای غرب ایران به شهادت رسید.
او اصالتاً ترکیهای است اما پس از اقامت خانواده در کشور آلمان به دنیا آمد و روزهای بدون آفتاب و شبهای بدون ستاره را در انتظار طلوع پشت سر گذراند.
پیروزی انقلاب و درخشیدن خورشید ولایت از شرق جهان، نویدی برای دلسوختگان و رهیافتگان بود و جنگ عراق و جهان کفر علیه ایران موهبت الهی دیگر بر زمینیان آسمانی که «حسینعلی» را هم آسمانی کرد
جریان شهادت «حسینعلی محمدی» از این قرار است؛ با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، نیروهای جهاد با دستهای خالی و با تمام توان در ایجاد خاکریزها، پشتیبانی و مهندسی رزمی، کمکهای مردمی، حضور با بولدوزر در صحنههای نبرد، اعزام نیرو به جبهه، برپایی ایستگاههای صلواتی، ساخت کانالها، سنگرها و سیر تکامل آنها، سوخترسانی، جابجایی آب برای جنگ آبی و سایر ابتکارات شگفتانگیز وارد عمل شدند.
یکی از کارهایی که در جهاد مورد توجه قرار گرفت، اعزام گروهی از نیروها برای آموزش مکانیک سنگین به کشور آلمان بود؛ نیروهای جهادی علاوه بر گذراندن دوره آموزشی، کارهای فرهنگی نیز انجام میدادند که در خرداد سال 1362 با «درویش ازدمیر» جوان اهل سنت مقیم آلمان آشنا میشوند.
محمود عسگری از نیروهای جهاد سازندگی است که از زمان آشنایی خود تا شهادت شهید «حسینعلی محمدی» را به طور مفصل روایت میکند:
* مسجد مونیخ، محل آشنایی با درویش
خودروهای سنگین برای استفاده سنگرسازان بیسنگر همین ماشینآلات بود که جهاد خریداری کرده بود و در تعهد آلمان هم بود، یک سری آموزشهایی در مورد استفاده از این ماشینآلاتها به نیروها بدهد؛ بنابراین ما را به همراه گروهی طی یک دوره آموزشی یک ماهه به آلمان اعزام کردند.
حدود 14 نفر بودیم؛ در طول این یک ماه از روز شنبه بعد از ظهر تا یکشنبه تعطیل بودیم؛ لذا ما را به سفرهای خارج از منطقه میبردند؛ هفته اول به «مونیخ» رفتیم؛ من یک مقدار به زبان ترکی آشنایی داشتم، شبها به مسجد ترکها میرفتم، مردم را در آنجا میدیدم، از جایی که علاقمند بودم انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) را به مردم بشناسانم، شروع کردم به حرف زدن با مردم.
ماه مبارک رمضان سال 1362 بود، یک شب که به مسجد رفتم، آنجا با ترکها صحبت کردم و بعد با «درویش ازدمیر» آشنا شدم؛ او عکس امام خمینی(ره) را با سنجاق روی سینهاش زده بود و میگفت: «اصالتاً اهل ترکیه هستیم، پدرم سالها به آلمان آمده و به همراه برادرانم در داروخانه و دارو سازی کار میکنند»؛ از حرفهای درویش فهمیدم که به انقلاب اسلامی ایران علاقمند است؛ بنابراین در رابطه با انقلاب و امام(ره) بیشتر صحبت کردیم، هر چه بیشتر حرف میزدم، او شیفتهتر و علاقمندتر میشد؛ طوری که طی 2 روزی که در آنجا بودم، شبها برای دیدن ما به مسجد میآمد.
برای درویش از اهداف انقلاب و از بین بردن رژیم طاغوت برای زنده نگه داشتن اسلام حرف میزدم؛ حرکتهای مردم بر مبنای فرمایشات امام خمینی(ره) را برای او شرح دادم.
مباحث اسلامی شدن زندگی مردم، اسلامی شدن حکومت براساس سنت پیامبر (ص) و بر اساس احکام قرآنی، شهادتطلبی مردم، ایستادگی مردم در برابر رژیم طاغوت، استعمارگری کشورهای غربی نسبت به ایران از جمله بحثهایی بود که بین ما رد و بدل میشد؛ با توجه به اینکه پیامبر اسلام(ص) مورد علاقه مشترک شیعه و سنی است، با وصل کردن انقلاب اسلامی به رسالت و اهداف پیامبر(ص) این بحثها ادامه پیدا کرد.
قرار بعدیمان را با درویش به 2 هفته بعد در راهپیمایی روز جهانی قدس در شهر «هامبورگ» بود؛ درویش به راهپیمایی روز قدس آمد و دوباره همدیگر را دیدیم؛ در یکی دو روزی که در هامبورگ بودیم، درویش هم با شور و شوق خاصی و علاقمندی به ما پیوست، به همراه او به یکی از مساجد ترکهای هامبورگ رفتیم و تبلیغات کردیم.
در روزهای پایانی سفر به درویش گفتم: «دوست داری به ایران بیایی؟» او گفت: «من از خدا میخواهم، خیلی دوست دارم من عاشق ایران و انقلاب و امام خمینی هستم».
با توجه به علاقهای که درویش نشان داد، تمام مشخصات، آدرس و کروکی منزلمان در تهران را کشیدم و به او دادم.
اطرافیان و دوستان ما با دیدن این کار به من گفتند: «این چه کاری است که شما انجام میدهید، آلمان کجا، ایران کجا و تهران کجا!» گفتم: «خدا را چه دیدید، شاید درویش به تهران آمد».
* عشقی که درویش را از مونیخ به تهران کشاند
مأموریت یک ماهه در آلمان به پایان رسید و به تهران برگشتیم، از این زمان حدود 2 ـ 3 ماه میگذشت؛ در این مدت هیچ ارتباط تلفنی با درویش هم نداشتم، در منطقه مهران و عملیات «والفجر 3» بودم؛ پدرم با جبهه تماس گرفت و پیام گذاشت تا با منزل تماس بگیرم؛ ساعتی بعد سریع تماس گرفتم، پدرم گفت: «یک مهمان داری، شخصی است به این نام و این نشان و میگوید من از آلمان آمدم»؛ به پدرم گفتم: «او را به منزل ببرید و احترام بگذارید، من هم یکی دو روز دیگر کارم تمام میشود و میآیم».
دو روز بعد، از مهران به منزل آمدم و با دیدن درویش خیلی خوشحال شدم؛ به او گفتم: «به کشور جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید و ...» در ادامه از حرفهایش فهمیدم که میخواهد برای عشقش که انقلاب و امام(ره) است، کار انجام دهد.
* سینهزنی برای امام حسین(ع)
بعد از مدتی با درویش به مهران رفتیم، در آنجا مراسم سینهزنی برای امام حسین(ع) با مداحی ترکی و فارسی برگزار شد، او هم بین ما آمد و شروع کرد به سینه زدن؛ در آن لحظات خیلی به فکر میرفت؛ او در مهران دائماً همراهم بود؛ در مورد شهادتطلبی بچهها با او صحبت میکردم، البته با هم ترکی حرف میزدیم چون درویش، فارسی بلد نبود.
بعد از مدتی که گذشت، درویش درباره امام حسین(ع) گفت: «امام حسین(ع) را به عنوان نوه پیامبر (ص) میدانستیم اما به عنوان امام و پیشوا نمیدانستیم».
کم کم درویش در جبهه مؤذن شد و مانند بچهها اذان میگفت؛ کلاً زود تغییر کرد و اخلاق و رفتارش مانند رزمندهها شد او حتی در برنامههای ورزشی هم حضور پیدا میکرد.
* میخواست به انقلاب خدمت کند
از من میخواست تا راهی را به او نشان دهم؛ به او گفتم: «اگر میخواهی برای اسلام مفید باشی، به امام هم خدمت کنی، بهترین کار این است که با من به جبهه نیایی، بروی حوزه علمیه و درس بخوانی، چون به زبان ترکی و آلمانی مسلط هستی و زبان انگلیسی هم بلدی؛ با توجه به این شما درس بخوان و مبلغ شو».
مراسم تشییع شهید حسینعلی محمدی
درویش حرف مرا قبول کرد، با هم به مدرسه حجتیه قم و دیدار سرپرست طلاب خارجی رفتیم و او درس خواندن را شروع کرد.
* تغییر مذهب و اسم شهید «حسینعلی محمدی»
حدود یک هفته از حضور درویش در حوزه علمیه میگذشت که طی گفتوگوهایی که یک روحانی اهل کاشان با درویش داشت، او شیعه شد؛ بعد از آن هم درویش اسمش را تغییر داد و گذاشت «حسینعلی».
او میگفت: «به خاطر اینکه از امام حسین(ع) راه گرفتم، اسم را میگذارم حسین؛ علی هم پدر امام حسین(ع) بود؛ فامیلی را هم میگذارم محمدی».
عجیب بود که هر کس از پای صحبتهای آن روحانی مینشست، اگر سنی بود، به یک هفته نمیرسید که شیعه میشد؛ چون آن روحانی خودش اهل سنت بود و بعدها شیعه شد، حرفش روی افراد اثر داشت.
حدود 8 ماه بعد حسینعلی معمم شد، بعد از یک سال هم به زبان فارسی و عربی تسلط پیدا کرد؛ استعداد عجیبی داشت، دوست داشت به جبهه بیاید؛ به او گفتم: «اگر تو با انقلاب اسلامی آشنا شوی و تبلیغ جهانی کنی، بزرگترین کار را انجام دادهای، این طوری خدمت بزرگی به انقلاب اسلامی و امام خمینی(ره) کردی».
* دیدار با پدر و مادر
حسینعلی چند ماه بعد برای دیدن پدر و مادرش به آلمان رفت؛ خانوادهاش با حضور او در ایران و این اتفاقاتی که افتاده بود، مخالفت کردند و به او گفتند: «حق نداری به ایران برگردی» حتی پاسپورت حسینعلی را از او گرفتند.
حسینعلی هم به آنها گفته بود: «اگر پاسپورت مرا ندهید، هر طور که شده، حتی با پای پیاده به ایران برمیگردم». او با اینکه با مخالفت خانوادهاش مواجه شده بود، با سختی به ایران برگشت.
* میخواست عازم جبهه شود
حسینعلی در حوزه درس میخواند؛ 20 ـ 30 روز یکبار به او سر میزدیم و برای ادامه تحصیل تشویق میکردیم؛ اواخر مهرماه سال 63، حسینعلی از من خواست تا او را به جبهه ببرم؛ من هم قبول کردم؛ آن موقع قرار بود که به جبهه غرب کشور برویم، حسینعلی هم 20 روز از حوزه مرخصی گرفت تا بیاید و در جبهه تبلیغ کند.
برای اعزام حسینعلی به جبهه، به یکی از دوستانم به نام شهید «مرتضی شادلو» در مهندسی جنگ و از فرماندهان جبهه سردشت، مراجعه کردم و گفتم: «من دوستی دارم از آلمان آمده است و الان علاقمند شده تا به جبهه بیاید»، با این سفارشات، پذیرفتند تا حسینعلی را برای تبلیغ به جبهه سردشت ارومیه بفرستم.
وقتی خبر اعزام را به حسینعلی دادم، از خوشحالی بالا پرید و محکم مرا بغل کرد و گفت: «خیلی خوشحالم کردی» وقتی که من آن همه عشق را در وجودش دیدم، گفتم: «حسینعلی! به تو میآید که شهید شوی» او گفت: «انشاءالله» .
ادامه دادم: «الوعده، وفا، هر کسی زودتر شهید شد، باید به خواب دیگری بیاید و از اوضاع و احوالت در آنجا و سؤالات دیگر دوستش جواب بدهد، تو قول میدهی؟» او هم گفت: «قول میدهم».
پیکر شهید حسینعلی محمدی
اواخر آبان ماه سال 1363 بود و یک هفته از رفتن حسینعلی برای تبلیغات در منطقه میگذشت؛ یک روز صبح بچهها میخواستند برای شناسایی به منطقه عملیاتی بروند، او هم اصرار کرد تا همراهشان باشد، علی رغم مخالفت رزمندهها به خط مقدم سردشت رفت و بر اثر ترکش خمپاره در حالی که لباس سپاه بر تن داشت و عبا روی دوشش، در 20 سالگی به شهادت رسید.
* پیکرش 20 روز در سردخانه ماند
بعد از شنیدن خبر شهادت حسینعلی پیکرش را از سردشت تحویل گرفتیم و به تهران منتقل کردیم، گفتند که باید یکی از اعضای خانواده او را شناسایی کنند، به هر سختی بود از طریق وزارت امور خارجه توانستیم با خانوادهاش تماس بگیریم. حدود 20 روز از زمان شهادت حسینعلی گذشته بود که پدر و برادر شهید به تهران آمدند.
برای مراسم سالگرد حسینعلی هم مادرش با یکی از برادرهایش به تهران آمد؛ برای مادرش راجع به حسینعلی از اول تا شهادت صحبت کردم و گفتم: «شما پسر خیلی خوبی داشتید او مؤمن و اهل دین بود»
مادر شهید هم گفت: «او بین 4 پسرم خیلی مؤدب و با اخلاق بود».
* تشییع باشکوه برای شهید مهاجر
در مراسم تشییع شهید محمدی، جریان تغییر و تحولات او را از آلمان تا شهادتش برای طلاب روایت کردم؛ وقتی پیکرش در جمع مشایعتکنندگان قرار گرفت، همه به ویژه طلاب خارجی تحتتأثیر قرار گرفتند.
* حسینعلی به وعدهاش وفا کرد
چند وقتی از شهادت حسینعلی میگذشت که خواب دیدم، در صحرا داخل یک اتاق بزرگ و شیشه هستیم و جمعیت بیرون منتظرند تا این شهید را ببریم و تشیع کنیم؛ من سر تابوت حسینعلی برداشتم و گفتم: «حسینعلی قول دادی که وقتی شهید شدی، به خوابم بیایی؛ الان وقتش است که به وعدهات وفا کنی»؛ حسینعلی لبخند زد؛ در همان عالم خواب بلند شدم و گفتم الله اکبر.
دوباره از او پرسیدم: «حسینعلی بگو اول که شهید شدی، کجا رفتی؟» او گفت: «به محض اینکه شهید شدم، ما را بردند نزد رسولالله(ص)» پرسیدم: «همه را میبرند پیش رسولالله(ص)» او جواب داد: «نه، عده خاصی را میبرند، پیش پیامبر(ص)؛ من جایگاه بسیار خوبی دارم».
از او پرسیدم: «حالا بگو ببینم، من کی شهید میشوم؟» او به آرامی حرف میزد و من متوجه نمیشدم؛ به هر حال او به وعدهاش وفا کرد.
تشییع پیکر شهید حسینعلی محمدی
* میگفت: «من تازه راه را پیدا کردهام»
حسینعلی در همان فضای آلوده و پر از گناه آلمان علاقه به اسلام و پیامبر(ص) داشت؛ او را بعدها با دعای ندبه آشنا کردیم؛ مبارزات حضرت علی(ع) در جنگ «بدر» و «حنین» و ظلمهایی که در حق مولای متقیان شد را بیان کردم و گفتم: «مسئله حضرت علی(ع) برای پیامبر(ص) مانند هارون بر موسی(ع) است»؛ ما هیچ وقت نخواستیم که مذهب شیعه یا انقلاب را به او تحمیل کنیم، او خود میگفت: «من تازه راه را پیدا کردهام».
* خوشبویی و پاکیزگی از ویژگیهای حسینعلی
حسینعلی علاقه زیادی به پیامبر اکرم(ص) داشت، بر اساس سنت پیامبر (ص) خوشبویی و تمیزی دو خصلتش بود؛ او آن قدر بوی خوش میداد که قبل از دیدنش، عطرش را احساس میکردیم.
حسینعلی در آلمان لباسهای معمولی مثل کت و شلوار میپوشید در مجموع پوشش سنگینی داشت؛ هدیه شهید محمدی به دوستان، معمولاً عطر بود.
* میدانم شادلو شهید شده است
«مرتضی شادلو» مهندسی جنگ و از فرماندهان جبهه سردشت بود که با حضور حسینعلی موافقت کرد؛ مرتضی در 23 بهمن 1363 به شهادت رسید؛ بعد از شنیدن خبر شهادت مرتضی، حسینعلی را در خواب دیدم و به او گفتم: «آقای شادلو هم شهید شده» حسینعلی پاسخ داد: «من هم میدانم که او شهید شده است».
* قرار بود حسینعلی داماد ما شود
حسینعلی قبل از رفتن به آلمان خواهرم را برای ازدواج در نظر گرفته بود؛ او طی سفری به آلمان به خانوادهاش هم گفته بود که میخواهم با دختر ایرانی ازدواج کنم، آنها به حسینعلی میگویند: «همین جا زن بگیر و ...» حسینعلی هم گفته بود: «من از آلمان زن نمیگیرم، میخواهم در ایران ازدواج کنم».
حسینعلی بعد از آمدن ایران از خواهرم خواستگاری کرد، ما هم قبول کردم؛ دیگر تا عملی شدن این امر، حسینعلی به شهادت رسید.