دل سرگشته ما محرم اسرار نشد
جمعه هم آمد و رفت و خبر از یار نشد
داغ هجران که به دل بود چو آتش گل کرد
یار هم با خبر از سینه تبدار نشد
بود در سر که ترا بینم و جان افشانم
وای بر من که مرا یار خریدار نشد
شایدم آمد و بگذشت و نبودم حاضر
یا که این دیده تر لایق دیدار نشد
من متاع دل و جان در قدمش ریخته ام
یوسف از چاه چرا جانب بازار نشد؟
هر چه گلهای هوس بود پریشان کردم
آه از این بخت که خوابیده و بیدار نشد
منتظر بودم و این دیده تر شاهد بود
خواب در چشم ترم از عطش یار نشد
«طاهر» از کان کرم این طمع ارزان نیست
گل در اندیشه نزدیکی بر خار نشد