قرآن خوندن بلد نبودم چون سواد نداشتم
خیلی دلم می خواست که بتونم قرآن بخونم
یه شب مثل همیشه وضو گرفتم
چند سوره ای که از قرآن حفظ بودم رو خوندن و خوابیدم
خواب کاظم رو دیدم که یه قرآن دستش بود
قرآن رو داد به من و گفت: مادر جان! باز کن و بخون
گفتم: پسرم! من که خوندن بلد نیستم ، سواد ندارم که عزیزم
کاظم دستی روی سینه ام کشید و گفت: مادرجان بخون
در کمال ناباوری قرآن رو باز کردم و خوندم...
... از خواب که بیدار شدم هنوز صدای کاظم توی گوشم بود که می گفت: بخوان
رفتم و قرآن رو برداشتم و شروع کردم به خوندن
شوهرم هاج و واج مونده بود که چطور قرآن خوندن رو یاد گرفتم
بچه هام از روان خوندن من متعجب شده بودن و خیره بهم نگاه می کردند...
خاطره ای از زندگی سردار شهید کاظم نجفی رستگار
راوی: مادر شهید