سفارش تبلیغ
صبا ویژن

السلام علیک یا صاحب الزمان (عج)
 
قالب وبلاگ

این کار شما حرام نیست

      افسر اردوگاه صحبت کرد و گفت:«چرا شما سینه می‌زنید و خودتان را سیاه می‌کنید و بدنتان کبود می‌شود این کار حرام را انجام می‌دهید که مثلاً بگویید ما داریم عزاداری می‌کنیم». یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت:«چطور ما خودمان را به خاطر حضرت اباعبدالله (ع) می‌زنیم سیاه می‌کنیم حرام است ولی شما ما را با کابل می‌زنید و سیاه می‌کنید حرام نیست!».

                   راوی :عارف سجاده‌چی، اردوگاه موصل    

      شربت محرم در اسارت

       ماه محرم فرا رسید و ما نیز همچون سال‌های گذشته دور از چشم عراقی‌ها مراسم عزاداری برپاکردیم. طبق هماهنگی به عمل آمده، تصمیم گرفتیم در شب عاشورا بین برادران شربت توزیع کنیم. بچه‌ها به یاد صحنه‌ی کربلا، شروع به عزاداری کردند و بر سینه زدند. مدت‌ها بود دچار کمبود آب بودیم؛ اما آن شب به لطف آقا امام حسین (ع) وقتی شیرها را باز کردیم، آب فراوانی از آن جاری شد که سابقه نداشت. لذا توانستیم بین ششصد نفر از برادران آزاده شربت پخش کنیم.

                                                                                                 راوی :آزاده علی‌رضا زارع‌زاده

    واکسن ضدّ عاشورا

      به خاطر دارم که بعد از ظهر تاسوعای سال 65 در کمپ 7 قاطع چهار، عراقی‌ها وارد اردوگاه شدند تا به بهانه تزریق واکسن کزاز، از عزاداری عاشقان حسینی جلوگیری کنند. البته مقدار مواد تزریقی خیلی کم ولی اثر آن بسیار زیاد بود. محتوی یک سرنگ را بدون تعویض سوزن به ده نفر تزریق می‌کردند. یک ساعت بعد از تزریق آمپول‌ها، دست‌های برادران، به علت درد شدید استخوانی و عضلانی، از حرکت باز می‌ماند. هدف اصلی آنها از اجرای نمایش تزریقات، کاملاً مشخص بود، زیرا آنها اگر واقعاً به فکر سلامتی ما بودند، می‌توانستند کارهای زیادی در زمینه‌ی بهداشت، تغذیه و درمان ما انجام بدهند که در طی دوران اسارت از هیچکدام خبری نبود و حتی به هنگام اعتراض آزاده‌ها نسبت به عدم رعایت بدیهی‌ترین اصول اولیه‌ی زندگی در اردوگاه‌ها، تنها پاسخ آنها ضرب و جرح و شکنجه بود. آن شب و شب‌های بعد گرچه دست‌هایمان درد می‌کرد و قدرت سینه‌زدن نداشتیم، اما دل‌هایمان می‌تپید و پردرد بود، از حادثه‌ی کربلا، از مظلومیت امام حسین (ع) و یارانش، از قوم متجاوز و ستمکار؛ و با همین دل‌های دردمند بود که گریه و زاری می‌کردیم و نوحه می‌خواندیم تا ارادتمان و عشق و اخلاصمان را به اباعبدالله نشان دهیم.                                                                                راوی :آزاده علی سیف‌اللهی مقدم

     نمی‌توانستند چیزی بگویند

      یک بار بچه‌ها دست به دست همدیگر دادند و قرار گذاشتند مجالس سینه‌زنی تشکیل بدهند و چون ایام محرم بود، مراسم سینه‌زنی و نوحه‌خوانی باشکوهی تشکیل دادند. نگهبانان می‌آمدند و چون اتحاد و همبستگی جدیدی را، که در اواخر اسارت بین ما بود، می‌دیدند، نمی‌توانستند چیزی بگویند.این اواخر تأکید و اصرار بچه‌ها برای عزاداری، عراقیها را مجبور کرد که یک نوار نوحه و مصیبت را که یک نفر در حرم امام حسین (ع) خوانده بود، برایمان پخش کنند. عراقیها می‌گفتند:« همین از سرتان هم زیاد است». آنها انتظار داشتند که به همین قانع شویم.          راوی :‌حسین یزدیان، اردوگاه بعقوبه

     صحنه عاشورا

      بچه‌ها نقاشیهایی می‌کشیدند که مثل آن کمتر پیدا می‌شد. در بین بچه‌ها نقاشی بود که هر نوع نقاشی را می‌کشید. یک بار شب عاشورا جمال که بچه مشهد بود گفت:«یک تابلو برای فردا می‌خواهیم که پرچم داشته باشد». بچه‌ها پیراهنهای سفید را به یکدیگر دوختند وبلافاصله چند خیمه و صحنه عاشورا را روی آنها کشیدند. کار تا آخر شب ادامه داشت. صبح هرکس آن را می‌دید به گریه می‌افتاد. در اردوگاه افرادی بودند که هرچه اراده می‌کردند، به تصویر می‌کشیدند.               راوی :‌نصرالله قره‌داغی

    بیست سال عزاداری نکرده‌ایم

      ایام محرم فرا می‌رسید و عاشقان سردار شهیدان، امام حسین (ع) جهت انجام مراسم عزاداری و نوحه‌خوانی مهیا می‌شدند.  هر روز چند نگهبان از بین برادران انتخاب می‌کردیم تا مراقب رفت و آمد نظامیان عراقی باشند و سپس به صورت مخفیانه و آرام یکی از برادران نوحه می‌خواند و ما در غم مولایمان حسین (ع) دم می‌گرفتیم، بر سینه می‌زدیم و اشک می‌ریختیم. زیارت عاشورا در تاریکی شب، اندوه دل‌هایمان را می‌زدود و نور امید بر وجودمان می‌تابانید. شبی از همین شب‌ها در حال عزاداری بودیم که ناگهان سرهنگ عراقی که رئیس محاکمات اردوگاه بود، وارد آسایشگاه شد. از دیدن ما در وضعیت سوگواری، قدری درهم رفت و گفت: « ما شیعه‌های عراقی در این بیست سالی که حکومت صدام بر سر کار آمده، نتوانسته‌ایم عزاداری کنیم، آن وقت شما با چه جرأتی عزاداری می‌کنید؟                                                           راوی :آزاده عبدالله ناطقی

    چوب خیزران

     در اردوگاه دشمن، یکی از برادران آزاده ما را زیر فشار قرار داد که او به امام خمینی (ره) توهین کند. آن دشمن کینه‌توز می‌گفت:«باید به رهبرت اهانت کنی وگرنه رهایت نمی‌کنم. هرچه فشار آورد، ایشان مقاومت کرد. گفت:«اگر از این بچه‌ها خجالت می‌کشی، من به رهبرت اهانت می‌کنم، تو فقط سرت را پایین بیاور»!. هرچه آن شکنجه‌گر اهانت کرد، او سرش را بالا گرفت (سرانجام، به خشم آمد و ) با کابل کشید تو صورت آن برادر. افسر بعثی، که خودش آمر و ناظر بود، دلش به رحم آمد و گفت:«چشمت دارد درمی‌آید، سرت را بیاور پایین»! آن آزاده جواب داد:«من با خدای خود عهد بسته‌ام که تا آخرین قطره خون و آخرین لحظه‌ی حیات، وفاداری‌ام را حفظ کنم». آن افسر بعثی این حالت را دید، تا اینکه روز عاشورا فرا رسید. ما روز عاشورا پابرهنه شده بودیم. آنها فهمیدند که این پابرهنگی به عنوان عزاداری برای آقا حسین بن علی (ع) است. ناگهان، با کابل و چوب ریختند داخل اردوگاه. همان افسر، یک خیزران دستش گرفته بود. ما تا آن روز (چوب) خیزران ندیده بودیم. افسر بعثی، خیزران را محکم کشید تو صورت همان برادری که آن روز،‌ زیر کابل، آن استقامت را نشان داده بود. ناله آن جوان بلند شد و صدایش تمام اردوگاه را در بر گرفت افسر بعثی یک مرتبه، متحیر ماند و گفت:« تو همان کسی هستی که آن روز، زیر ضربه‌های کابل، صدایت درنیامد؟» او هم جواب داد :« آخر، امروز با خیزران شما به یاد لحظه‌هایی افتادم که سر نازنین آقا حسین بن علی (ع)، میان تشت بود و یزید با خیزرانی که دردست داشت، به لب و دندان مبارکش می‌زد        

راوی :مرحوم ابوترابی


[ سه شنبه 91/9/14 ] [ 11:5 صبح ] [ علیرضا مهدوی ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
امکانات وب


بازدید امروز: 70
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 196571
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما AmmarName.ir