السلام علیک یا صاحب الزمان (عج) | ||
امام غیاثالدین ابوالفتح عمر بن ابراهیم خیام نیشابوری از حکما و ریاضیدانان و شاعران بزرگ اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم است سال ولادت حکیم عمر خیام دقیقاً مشخص نیست. او در شهر نیشابور به دنیا آمد. به این علت به او خیام میگفتند که پدرش به شغل خیمه دوزی مشغول بوده است. او از بزرگترین دانشمندان عصر خود به حساب میآمد و دارای هوشی فوقالعاده بوده و حافظهای نیرومند و قوی داشت. خیام در دوران جوانی به فراگیری علم و دانش پرداخت به طوری که در فلسفه، نجوم و ریاضی به مقامات بلندی رسید و در علم طب نیز مهارت داشت به طوری که گفته شده او سلطان سنجر را که در زمان کودکی به مرض آبله گرفتار شده بود معالجه کرده است. او به دو زبان فارسی و عربی نیز شعر میسرود و در علوم مختلف کتابهای با ارزشی نوشته است. خیام در زمان خود دارای مقام و شهرت بسیار بود و معاصران او همه وی را به لقبهای بزرگی مانند امام، فیلسوف و حجةالحق ستودهاند. خیام در زمان دولت سلجوقیان زندگی میکرد که قلمرو حکومت آنان از خراسان تا کرمان، ری، آذربایجان و کشورهای روم، عراق و یمن و فارس را شامل میشد. در زمان حیات خیام حوادث مهمی به وقوع پیوست از جمله جنگهای صلیبی، سقوط دولت آل بویه، قیام دولت آل سلجوقی. وی بیشتر عمر خود را در شهر نیشابور گذراند و در طی دوران حیات خود فقط دو بار از نیشابور خارج شد. سفر اول برای انجام دادن مراسم حج و سفر دوم به شهر ری و بخارا بوده است. خیام در علم نجوم مهارت داشت به طوری که گروهی از منجمین در ساختن رصدخانه سلطان ملکشاه سلجوقی با وی همکاری کردند. وی به درخواست سلطان ملکشاه سلجوقی تصمیم به اصلاح تقویم گرفت که به تقویم جلالی معروف است. شهرت او گرچه بیشتر به شاعری است اما در واقع خیام فیلسوف و ریاضیدانی بود که به آثار ابوعلی سینا پرداخت و یکی از خطبههای معروف او را در باب یکتایی خداوند به فارسی ترجمه کرد. خیام منجم بود و تقویم امروز ایرانی، حاصل محاسباتی است که او و عدهای از دانشمندانی دیگر، در زمان جلال الدین ملک شاه سلجوقی انجام دادند و به نام وی تقویم جلالی خوانده میشود. وی در باب چگونگی محاسبات نجومی خود رسالهای نیز نوشته است. وی علاوه بر ریاضی و نجوم، متبحر در فلسفه، تاریخ جهان، زبانشناسی و فقه نیز بود. علوم و فلسفه یونان را تدریس و دانشجویان را به ورزش جسمانی و پرورش نفس تشویق میکرد. از آثار معروف فارسی منسوب به عمر خیام، رساله نوروز نامه است که با نثری ساده و شیوا، پیدایی نوروز و آداب برگزاری آن را در دربار ساسانیان بازگو کرده. او در این رساله با شیفتگی تمام درباره آیین جهانداری شاهنشاهان کهن ایرانی و پیشهها و دانشهایی که مورد توجه آنان بوده سخن رانده و تنی چند از شاهان داستانی و تاریخی ایران را شناسانده است [ جمعه 91/2/29 ] [ 12:43 عصر ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
روزی امیر المومنین علی (علیه السّلام) داخل مسجد شد . جوانی گریان را دید که چند نفر اطرافش را گرفته او را از گریه باز می دارند . به سوی او آمد و فرمود : چرا گریه می کنی ؟ جوان گفت : شریح قاضی درباره ام حکمی کرده که معلوم نیست حکمش روی چه اصلی است ؟ این چند پدرم را ا خود به مسافرت بردند ، اینان از سفر برگشتند ولی او برنگشته است از حال او می پرسم می گویند : مرده است ، از اموالش جویا می شوم می گویند : چیزی نداشته است ، چون قسم یاد کردند . گفت حقی بر آنان نداری زیرا قسم خورده اند پدرت چیزی نداشته است . ولی پدرم که از اینجا حرکت کرد ، اموال بسیار همراه داشت . امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود : پیش شریح برگرد . برگشتند ، آن حضرت به شریح فرمود : بین اینها چطور داوری کردی ؟ شریح جواب داد : چون ادعا کرده ، پدرش اموالی همراه داشته است و چون بر ادعای خود گواه نداشت ، از ایشان قسم خواستم ، همگی قسم خوردند که او مرده است و اموالی هم نداشته است . حضرت فرمودند : ای شریح اینگونه بین مردم حکم می کنی ؟ شریح گفت : پس چه کاری انجام دهم ؟ حضرت فرمودند : به خدا قسم الان طوری میان اینها داوری کنم که تا کنون هیچ کس به جز داوود پیغمبر چنین داوری نکرده است ! آنگاه رو به قنبر کرد و فرمود : ای قنبر چند نگهبان حاضر کن . چون حاضر شدند هر یک از آنها را مأمور 5نفر کرد . آنگاه حضرت به آنان خیره شد و فرمود : خیال می کنید نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید ؟ به نگهبانان فرمودند که : سر و صورت هر یک پوشانده و در پشت یکی از ستون های مسجد جای دهند . نویسنده خود عبید الله بن ابی رافع را پیش خواند و فرمود : کاغذ و قلم بردار و اقرارشان را بنویس . امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر مسند قضاوت تکیه زد ، مردم نیز گرد آمدند . آنگاه به مردم فرمودند : هر وقت من تکبیر گفتم شما نیز همه با هم تکبیر بگویید . یکی از 5 نفر را طلبید و سر و صورتش را باز کرد و به نویسنده خود فرمود : قلم در دست بگیر و آماده نوشتن باش . امیر المومنین علی (علیه السّلام) از آن نفر پرسید : در چه روزی با پدر این جوان بیرون آمدید ؟ فلان روز ، در چه ماهی از سال ؟ فلان ماه ، در چه سالی ؟ فلان سال ، کجا رسیدید که پدر این جوان مرد ؟ فلان جا ، در خانه چه کسی ؟ فلان شخص ، مرضش چه بود ؟ چند روز بیمار بود ؟ در چه روزی مرده است ؟ چه کسی او را کفن و دفن کرد ؟ پارچه کفنش چه بود ؟ چه کسی بر او نماز خواند ؟ چه کسی او را در قبر نهاد ؟ چون بازجوئی کامل شد ، حضرت تکبیر گفت و مردم هم همگی تکبیر گفتند . گواهان دیگر که صدای تکبیر را شنیدند ، یقین کردند که رفیقشان اقرار کرده است . آنگاه سر و صورت اولی را بسته و به زندان بردند . حضرت دیگری را خواست و سر و صورتش را باز کرد و فرمود : گمان می کنید نمی دانم چه کرده اید ؟ آن مرد گفت : به خدا من یکی از 5 نفر بودم و به کشتنش مایل نبودم . حضرت یک یک آنان را طلبید و همگی به کشتن و بردن اموالش اعتراف کردند ، زندانی را آوردند او نیز اقرار کرد . لذا حضرت آنان را به پرداخت خونبها و اموال مجبور کرد . داوری که به پایان رسید ، شریح پرسید داستان داوری داوود پیغمبر چه بوده است ؟ حضرت فرمودند : حضرت داوود در کوچه به بچه هایی که بازی می کردند برخورد کرد دید ، یکی از آنها را مات الدین یعنی (( دین مرده )) می خوانند ، داوود او را صدا زد و فرمود چه نام داری ؟ گفت مات الدین ، فرمود : چه کسی تو را به این اسم نامیده است ؟ گفت : پدرم ، داوود نزد مادرش رفته و نام فرزندش را پرسید ؟ زن گفت : مات الدین ، فرمود : چه کسی او را مات الدین نام گذاشت ؟ گفت پدرش ، حضرت علتش را پرسید ؟ مادر گفت : چندی قبل که این پسر را در شکم داشتم ، پدرش به اتفاق چند نفر به سفر رفته بود همراهانش برگشتند ولی او بر نگشت ، از حالش جویا شدم گفتند مرده است ، اموالش را مطالبه کردم گفتند چیزی نداشته است ، گفتم وصیتی نکرده است ؟ گفتند چون می دانست تو آبستنی وصیت کرد فرزندت را چه پسر و چه دختر مات الدین نام گذاری . من هم بنا به وصیتی که او کرده بود ، او را به این اسم نامیدم . داوود فرمودند : همراهان شوهرت را می شناسی ؟ گفت : آری ، فرمود: زنده اند یا مرده ؟ گفت : زنده اند ، فرمود : مرا نزد آنان ببر . زن ، حضرت داوود را نزد آنان برد ، حضرت هم همین حکم را بین آنان اجراء کرد و خونبها و اموال مقتول را برایشان ثابت نمود و به زن فرمود : فرزندت را عاش الدین (دین زنده ) نام گذاری کن . [ پنج شنبه 91/2/28 ] [ 3:30 عصر ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
فاطمه یعنی شرف،یعنی حجاب, فاطمه فخر زنان، روز حساب [ جمعه 91/2/22 ] [ 9:41 صبح ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
قالَتْ فاطِمَةُ الزَّهْراءُ(علیها السلام) : 1- موقعیت اهل بیت در نزد خدا 2- حرمت مست کننده ها 3- بهترین زنان کیستند؟ 4- نتیجه عبادت خالص
[ جمعه 91/2/22 ] [ 9:33 صبح ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام)، دختر گرامى پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله وسلم) و خدیجه کبرى، چهارمین دختر پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله وسلم) است. بیشتر مورّخان شیعه و سنّى، ولادت با سعادت آن حضرت را در بیستم جمادىالثّانى سال پنجم بعثت در مکّه مکرّمه مىدانند. یک مورّخ و محدّث سنّى، ولادت آن بانو را در سال اوّل بعثت دانسته است. آنچه مهّم و سرنوشت ساز است نقش آنان در سرنوشت انسان و تاریخ مىباشد. او در خانه تنها بود و دوران خردسالى را به تنهایى مىگذراند. شاید راز این تنهایى هم یکى این بوده است که باید از دوران کودکى همه توجّه وى به ریاضت هاى جسمانى و آموزشهاى روحانى معطوف گردد. هنگامى که از کارهاى خانه فراغت مىیافت به عبادت مىپرداخت، به نماز، دعا، تضرّع به درگاه خدا و دعا براى دیگران. تسبیح هایى که به نام تسبیحات فاطمه(علیها السلام) شهرت یافته و در کتابهاى معتبر شیعه و سنّى و دیگر اسناد، روایت شده نزد همه معروف است. امّا مرگ پدر، مظلوم شدن شوهر، از دست رفتن حقّ، و بالاتر از همه دگرگونیهایى که پس از رسول خدا(صلى الله علیه وآله وسلم) ـ به فاصله اى اندک ـ در سنّت مسلمانى پدید آمد، روح و سپس جسم دختر پیغمبر را سخت آزرده ساخت. آن بانوى دو جهان، خطبه اى بلیغ در جمع آن زنان بیان فرمود که با نقل بخشى کوتاه از آن، گوشه اى از دردِ دین و سوز و گداز مکتبى زهرا(علیها السلام) و شِکْوه او از مردم فرصت طلب و غاصبان ولایت را درمىیابید. از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بىدرد ندانى که چه دردى است!?به خدا سوگند، اگر پاى در میان مىنهادند، و على را بر کارى که پیغمبر به عهده او نهاد، مىگذاردند، آسان آسان ایشان را به راه راست مىبُرد، و حقّ هر یک را بدو مىسپرد... شگفتا! روزگار چه بوالعجب ها در پس پرده دارد و چه بازیچه ها یکى پس از دیگرى برون مىآرد. سر را گذاشته و به دُم چسبیدند! پى عامى رفتند و از عالم نپرسیدند! نفرین بر مردمى نادان که تبهکارند و تبهکارى خود را نیکوکارى مىپندارند!?سرانجام، دختر پیغمبر، دنیا را به دنیا طلبان گذاشت و به لقاى پروردگارش شتافت. فاطمه را شبانه دفن کردند و على(علیه السلام) او را به خاک سپرد و رخصت نداد تا ابوبکر بر جنازه او حاضر شود، و او این گونه مظلوم و شهید از دنیا رفت. [ جمعه 91/2/22 ] [ 9:32 صبح ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
1. در یکى از روزها ، صبحگاهان امام على (ع) فرمود : فاطمه جان آیا غذایى دارى تا از گرسنگى بیرون آیم ؟ پاسخ دادند : نه ، به خدایى که پدرم را به نبوت و شما را [ جمعه 91/2/22 ] [ 9:24 صبح ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
در بیستم جمادى الثانى سال دوم بعثت، از صلب پیامبر اکرم- صلى الله علیه و آله و سلم- و از رحم پاک و مطهر خدیجه، دخترى پا به عرصه وجود نهاد، دخترى که همتاى على (ع)، سرمنشأ و ریشه سلسله امامت و ولایت، و الگوى تمامى مؤمنین و موحدین است .
پس از گذشتن مدت مقرر، جبرئیل نازل شد و عرض کرد: خداوند على اعلى سلام مىرساند و مىفرماید: براى تحفه و کرامت من آماده باش! آنگاه میکائیل طبقى از میوههاى بهشتى را فرود آورد . [ جمعه 91/2/22 ] [ 9:15 صبح ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
در مصحف خدای تعالی نوشته بود این نور با طهور ولایت سر شته بود پیش از شروع خلقت این خاک و آسمان این دانه را به مزرعه عرش کشته بود از بسکه بود دست توسل به سمت تو هر گوشه ای ز چادر تو رشته رشته بود چندی به التماس زمین کرده ای نزول این آخرین مسافرت یک فرشته بود عالم هنوز طعم محبت به جان نداشت
ما را ببخش مدح تو کوثر نداشتیم ما غیر چند واژه ابتر نداشتیم هر دختری که ام امامت نمی شود یا مادر پیمبر رحمت نمی شود در مجمع خلایق حق فاطمه یکی است این وحدت است شامل کثرت نمی شود آنجا که پای کفو علی هست در میان هر دختری که لایق وصلت نمی شود از اینکه آب مهریه ات بود روشن است هر خانه ای که خانه رحمت نمی شود فردا بیا که باز قیامت بپا کنی ای بانویی که بی تو قیامت نمی شود با اشتیاق سمت صراط آورید رو زهرا بدون برگ شفاعت نمی شود این سینه باز حال و هوای مدینه خواست یا رب دعای کیست اجابت نمی شود حب تو در صحیفه مومن نوشته بود
[ جمعه 91/2/22 ] [ 9:12 صبح ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
همیشه دست راستش به سینه بود . مثل کسی که به آدم بزرگواری عرض ارادت می کند . آن روز هم ، همین حالت را داشت . رو کردم به او و گفتم : - آقا مهدی با کی داری حرف می زنی ؟ - لبخندی زد و گفت : مِهدی نه ، مَهدی . - گفتم : هر دویش یکیه ، فرقی نمی کنه .سری تکان داد : - نه ، مِهدی با مَهدی خیلی فرق داره . - خندیدم : عجب ، خوب آقا مَهدی ، تا کی می خوای دست به سینه باشی ؟ این عادت را ترک کن . - به رو به رو اشاره ای کرد : دامن افق ، چقدر قشنگه . می دانستم دارد مسیر حرف هایمان را عوض می کند به همین جهت خندیدم : - داداش من ! زود شاعر شدی ! آقا مَهدی ! اون هم در 14 سالگی . راستش نمی خواستم بیش از این اذیتش کنم ، پیش خودم گفتم شاید این عادتی برایش شده یا یک حالت خاصی در او پیدا می شود ، البته توی خانه اصلاً چنین عادتی نداشت . مسیر حرفم را عوض کردم . - دلت برای خونه تنگ نشده ؟ - چرا ؟ خیلی هم تنگ شده ، بخصوص برای مادر . - پس چرا نمیری سری به خونه بزنی . - میرم . بذار جنگ تموم بشه . - خب ، اومدیم و جنگ به این زودی ها تموم نشد . کمی فکر کرد و بعد سرش را خاراند . - یعنی تا همیشه این جنگ ادامه داره . - خوب ، ممکنه داشته باشه . - من هم تا همیشه این جا می مونم . خندیدم : - عجب دلو جرأتی ، خدا حفظت کنه ، ولی این رسمش نیست . من برادر بزرگترت هستم . می دونم مادر چقدر دلتنگ توئه . باید بری پیشش . - می دونی محمد آقا! روزی که به جبهه اومدم تازه خودم رو شناختم و چیزهایی این جا دیدم و می بینم که فکر نمی کنم هیچ کجای دنیا پیدا بشه . - تو که توی خونه این عادت رو نداشتی . - من همیشه احساس می کنم آقا پیش رویم است . به همین جهت دست راستم رو برای احترام روی سینه دارم . دست چپم رو نذر ابوالفضل کردم و تا پای رفتن دارم ، توی جبهه می مونم . دیگر چیزی نگفتم و از او جدا شدم و او را به حال خودش رها کردم . اخلاق و رفتار او در خانه و جبهه زمین تا آسمان فرق کرده بود . با این حال توی خونه بازیگوشی زیادی داشت . در کنارش جسارت و شجاعت فراوانی هم از خود نشان می داد . اصلاً خود من در خانه ، از این ویژگی او تعجب می کردم . از روزیکه به جبهه آمده بود ، حالاتی در او نمایان شد که من هرگز قبلاً ندیده بودم . آقای خاکی نگاهی مظلومانه و اندوهگین به من انداخت و در حالی که توی چشمش اشک می جوشید گفت : راستش خیلی مردانه با دشمن جنگید ،آن قدر که فشنگ و مهماتش تموم شد . برایش یه نارنجک پرتاب کردم و گفتم آقا مهدی بگیر و اونو طرف دشمن پرتاب کن . اون هم با همان کتف و شونه زخمی اش نارنجک رو به طرف دشمن پرتاب کرد اما ناگهان گلوله ی توپ زمین و آسمان را یکی کرد و دیگر مهدی را ندیدم . ما هم بر اثر بارش شدید گلوله های دشمن مجبور شدیم کمی عقب بکشیم . آقای خاکی دیگر طاقت نیاورد و گریه اش شدیدتر شد. بغضم ترکید و به گوشه ای پناه بردم . یاد مادر افتادم که با شنیدن خبر شهادت مهدی چه خواهد کرد . بعد از دو سال جنازه اش را آوردند . با دیدن جنازه اش آن چنان دچار شگفت شده بودم که فقط زیر لب گفتم : الله اکبر ، لا اله الا الله . دست راست مهدی روی سینه اش بود ، دست چپ و دو پایش هم قطع شده بود . [ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 3:33 عصر ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
همراه نیروهای عراقی مشغول جست و جو بودیم. فرمانده این نیروها دستور داده بود در ظرفی که ایرانی ها آب می خورند حق آب خوردن ندارند. هم کلام شدن با ایرانی ها خشم این افسر را در پی داشت. روزی همین افسر به من التماس می کرد که تو را به خدا این سربند رو به من امانت بده. من همسرم بیماره. به عنوان تبرک ببرم براتون برمی گردونم. روی سربند نوشته شده بود یا فاطمه الزهرا (سلام الله علیها) . داخل یک نایلون گذاشتم و تحویلش دادم. اول بوسید و به چشماش مالید، بعد از چند روز برگرداند. باز هم بوسید و به سینه و سرش کشید و تحویلمون داد. از آن به بعد سفره غذای عراقی ها با ما یکی شد. سر سفره دعا می کردیم. دعا را هم این افسر عراقی می خواند... اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک.. یا زهرا [ پنج شنبه 91/2/14 ] [ 3:26 عصر ] [ علیرضا مهدوی ]
[ نظرات () ]
|